Sunday, June 10, 2012

ترو خدا هر کی فکر می کنه حسوديش ميشه نخونه که نه حوصله چشم خوردن دارم و نه حال و وقت نقش بر آب کردن توطئه هاشون...:)) بابا بی خيال دست از سر کچل  عاشق من برداريد و بذاريد اينجا هم خودم باشم ... داری ميگی خيلی خودمو جدی گرفتم و عين نديد بديها هستم؟ باشه باشه تو درست ميگی پس بهتره ژيوارو ببندي چون می خوام نديد بديدتر هم باشم !چه گيری افتادما برای دو کلام حرف بايد يک متر مقدمه بنويسم ... بی خيال... زت زياد


عکس بدون هيچ گونه مشگل اخلاقی:)) درود به اين همه آزادی


 هوای آسمون دلم پر از ابرهای کوچيک و بزرگ شده - اونا منتظر يک تلنگر باد هستند تا دو باره و دوباره بهونه باريدن پيدا کنند... آره آره ديگه اونقدر ديوونه و لبريز از دوست داشتنم که هيچی رو نمی خوام و نمی تونم تحمل کنم و فقط يارمو می خوام... فاصله برام شده بزرگترين و سخت ترين مشکل دنيا و رسيدن و قرار هميشگی کنار او بزرگترين آرزوی زندگيم! هيچ وقت به اندازه اين روزها عطش زندگی در خودم احساس نمی کردم ...زندگی می خوام ...و هيچ وقت به اندازه اين روزها غم با دلم بازی نکرده بود... هميشگی شدن عشقمو می خوام ...لذت و آرامش کنار او بودن و آرميدن...هيچ وقت به اندازه اين روزها زندگی رو دوست نداشتمو ندارم...همه وجودم برای با او بودن فرياد ميکشه... هر روز صبح با دوست داشتن و عشق بيدار ميشم و شبها با غم دوری و عطش ديدارش به خواب ميرم... زندگی من يعنی او - يعنی بودن او  و با او خواستن و توانستن و ادامه زندگی ... هر لحظه اين روزها گاهی برای من قرنها ميگذره ولی  عجيبه که باز هم اين روزها رو دوست دارم و حاضر نيستم لحظه ای اين حس زيبا و غمگينو از گوشه گوشه قلبم پاک کنم...اصلا حقمه آره حقمه اين تاوان داشتن عشقی به اين زيباييست ... می دونم که خدا خيلی دوستمون داره چون حس به اين زيبايی بهمون هديه کرده می دونم که هيچ وقت به اندازه اين روزها خوشبختی رو مزه مزه نکرده بودم ... نمی خوام نا شکری کنم ولی خدای مهربونم تورو به عشقهای ماندگاری که در زمين خلق کردی قسم ميدم که هيچ وقت عشقمو از من نگيری که من بی او بی معناترين واژه زندگی من است.
بالاخره رويت شد؟ كي؟ بابا همين ماه تو آسمونو ميگم كه انگار گاهي شيطوني مي كنه و قايم ميشه و دلش ميخواد ما يك روز بيشتر روزه بگيريم؟!!!! ما روزه رو مي گيريم ولي اگه امروز عيد فطر بود و ماهنوز روزه بوديم پاي اونايي كه اين شيطونكو نديدن ما كه گناهي گردنمون نيست:))
عيدتون مبارك:*
خب خب خب من دوباره اومدم...ديروز رها خانمی خوشگلم می گفت که ميترا ديگه ژيوار اون حال و هوا رو نداره گفتم غمگين شده ؟هر روز آپديت نميشه؟خصوصی شده؟ چی شده؟ گفت نمی دونم انگار برگاش ريخته شايد هم داره دوباره گل ميده ...نمی دونم ميترا!!!! منم جواب دادم که رها خانمی باور کن اين حرفا حرفای دلمه بدون هيچ تحميلی البته چرا خودم هم احساس می کنم مقداری دچار خودسانسوری شدم ولی اين گذراست و به يک شرايط متعادل برسم دوباره همون ميتراميشم نمی دونم شايد هم نشم  اصلا شايد لازم باشه که ديگه اون ميترا نباشم...می دونيد چيه اصلا چرا با تغيير مخالفيم؟ چرا همش می خوايم ثابت و راکد بمونيم چرا نبايد عوض بشيم چرا با تغيير کردنت مخالفت می کنند؟ منظورم رها خانمی نيستا اون که دوست مهربونمه و ميدونم فقط نگرانم ميشه- نه اصلا منظورم رها نيست دارم آدما رو ميگم ..ديديد حاضر نيستند يک کم شرايط زندگيشونو به هر دليلی عوض کنند(حتی تغيير دکور خونه هاشون) و ميگن از اونی که داريم راضی هستيم البته قناعت خيلی خوبه ولی هدفهای بزرگ در سر پرورندن هم خودش عالمی داره پيشرفت لذتبخشه و تغيير مثبت چه مادی و چه معنوی لذتبخشه - نيست؟ من که خيلی احساس می کنم توی هدفهای بزرگتری  دست و پا ميزنم و حتی اومدن و شکل گرفتن اون هدفها گاهی بهم اين احساسو ميده که خيلی از زندگی عقبم و کلی تو خودم فرو ميرم ولی باز هم ميگم درست ميشه يعنی بايد بشه چون من دلم ميخواد اين زندگيو ادامه بدم -البته نه اينکه غر نزنما يا کم نيارما و يا از زندگی بدم نيادا چرا بابا برای منم خيلی پيش مياد همين الانم تو يکيش دارم دست و پا ميزنم ( يک چيزی تو مايه های خر تو گل فرو رفتن:)و حسابی حالمو گرفته ولی باز هم دلم ميخواد ادامه بدم چون زندگی برام پر انگيزه های قشنگ زندگی شده که فکر کنم مهمترين اون انگيزه ها و بوجود اومدنشون- اومدن  يک عدد مهربون (ازنوع خرس منظورم نيستا:))به زندگيم باشه که شايد خودش هم ندونه چقدر زندگی رو برام زيباتر کرده و  دلم رو از عشق و اميد و عسل:)) پر کرده..مهسی عزيزم:* ...بابا بی خيال بعد از چند روز ننوشتن اين حرفای مهرسردی (به قول مامانم:))رو نبايد زد بايد سلام عليک و روبوسی کرد و شيرينی خورد:)) راستيييييی حرف خوردن پيش اوردم ياد ماه رمضون افتادم  می بينيد چه زود ماه رمضون گذشت؟ اين ماه رمضون به من بيشتر از هر سالی مزه داد چون خيلی فکرهای خوب تو سرم چرخ خورد و ميخوام و سعی ميکنم که به نتيجه برسونمشون و کلی آرزوهای خوشگل برای بقيه و خودم داشتم و کلی خدا تو مهمونی امسال تحويلم گرفت و لوسم کرد و نازمو خريد -کلی به مهربونم نزديکتر شدم(همون که خرس نيستا:)) - کلی خونه شری اينا موقع افطار از دست سرو صدای فرهاد( داداش شهرزاد) و محسن دوست فرهاد خنديدم و حرص خورديم و کلی غذاهای خوشمزه نوش جان کرديم و به قول محسن وقتی که داشتم ميومدم خونه: ميترا ديگه هيچی باقی نذاشتيا همه رو خوردی حالا می خوای بری خونه:)) جالب بود آخه دو نفر به خونواده شری اينا اضافه شده بودند(من و محسن مهمون خونه دوست جونم بوديم) و هرورز موقع استراحت بين کاری يا دعوا می کرديم يا می خنديديم يا شيطونی و سرو صدا ( داداش بزرگه شری فکر کنم اگه دلش ميومد آرزوی مرگمونو می کرد انگار نه انگار من وشری بزرگتريم و بايد به داداشيها بگيم هيس تازه خودمن هم همراه افسانه پا به پاشون شيطونی ميکرديم:)) و يا بخور بخور - اسم فاميل - آشپزی - ظرف شستن و ...من عادت ندارم سحری بخورم و فقط برای سلام احوالپرسی با خدا بيدار ميشم  برای همين آخر شب يک چيزی می خورم و خلاصه بخور بخورهای آخر شبمون هم قشنگ و به ياد موندنی بود ...محسن - فرهاد توروخدا اگه اينجارو می خونيد سال ديگه اگر بازهم دور هم جمع شديم اين همه سر سفره افطاری اذيتمون نکنيد گناه داره ها خدا دوستون نداره ها شکلات بخرم براتون خوب ميشيد؟:)) ای شيطونکای کوچولو:))...يک چيز خنده دارتر اين روزها حرف زدن شری هستش که بايد براتون تعريف کنم يکوقت بی نصيب نمونيد:)) می دونيد چيه اين دوست ما عادت کرده هر چی می خواد بگه علاوه بر استفاده از کلمات برای جمله سازی يک مشت صداهای عجيب غريب و حرکات وحشتناکتر قاتی حرف زدنش می کنه و بيشتر از همه هم خودش می خنده:)) نه بابا مسخره نمی کنم خالی هم نمی بندم بايد ببينيدش تا بفهميد من چی ميگم مثلا اگه می خواد بگه مهسا خيلی غذا می خورد در کنارش هم چشمهاشو يک جور وحشتناکی به هم ميزنه( که عمل جويدن رو نشون بده اونم با چشم ) و در کنارش هم ميگه مهسا خا خا خا غذا می خورد حالا ببينيد خدا چه صبری به من داده که انواع و اقسام صداها( خاش - خاو-خج - پچ پچ - هاو -ی ی ی  هام هام -گومبولی- گادالاديبالاگابا - ش ش ش ش - بومب - پررررر و چيزهای ديگه که به علت عفت کلام از نوشتنشون معذورم:)) و انواع و اقسام حرکات موزون و ناموزون  ميميک صورت ( مخصوصا چشم:)) را می بينم و بايد هم نخندم و هم اعتراض نکنم:)) حالا محسن و فرهاد ميگن يادت رفت بگی موقعی که سر سفره يک چيزی تعريف می کنه می خنده چه شکلی ميشه:)):)):)) شری بهم گفته اگه درباره من بنويسی می کشمت اگر کشته شدم بدونيد که شهرزاد از سر زورآمدگی و حرافی منو کشته ...خب حالا نميخواد اين شکلی بشی شوخی می کنم باهات - همه می دونند که منم که مشکل دارم نه تو:))

خلاصه اينم از ماه رمضون امسال ما که داره روزهای آخرش مياد با کلی خاطره های قشنگ و يک دل که لبريز از...الهی که به آرزوهاتون برسيد و منم ماه رمضون آينده يک سری حرف براتون دارم که اگه عمری باشه حتما چيزهای جالبی می خونيد:)
دارم از خنده منفجر ميشم دارم آنلاين وبگردی می کنم رفتم ببينم پينک فلويديش جديد چی نوشته

اول متن منو بخونيد بعد متن شيده!!! اينو ميگن دو خانم اجتماعی


امروز صبح خيلي زود از خواب بيدار شدم و گفتم بعد از مدتها برم وبگردي و با خيال راحت چندتا وبلاگ باز کردم آفلاين شدم و شروع کردم به خوندن يکي از وبلاگها هم مال پينک فلويديش بود( از تلفن يک دقيقه اي و دير بهنگام من خندت نگرفت؟:)) به خدا من خيلي اجتماعيم:)) نمي دونم چرا عين اينايي شدم که براي اولين بار با تلفن حرف مي زنند ...به هر حال معذرت:))
خداجونم سهم من از بودن توي اين دنيا چقدره؟ خدايا چقدر از اين زمين خاكي مال منه؟ مهربونم اصلا براي من سهمي قايل شدي؟ اگر آره پس سهم من چقدره؟ منو براي چي فرستادي روي اين دنيا؟ چرا من اومدم؟ چرا منو آفريدي؟
...
فكر كنم كم كم د اره يادم مياد!!!
خدايي يادته وقتي روح توي بدنم دميدي چي بهم گفتي؟ يادته؟ آره من كه داره كم كم يادم مياد باورت ميشه؟ دارم حس مي كنم ، آره آره داره كم كم يادم مياد و تمام تنم از ياد آوريش يخ مي كنه آره آره باور كن ، خداجونم يادته گفتي چقدر دوستم داري؟ يادته چه بار سنگيني به دوشم گذاشتي؟ يادته از به دنيا اومدن مي ترسيدم ؟ يادته وقتي به دنيا اومدم چقدر گريه مي كردم؟ يادته؟چون نمي دونستم بيرون چه خبره ، نمي دونستم مي تونم وظيفمو انجام بدم يا نه ولي زود با ناز و نوازشهاي دوروبريام آروم شدم و همه چيز رو فراموش كردم ، آره اونا به من ياد دادند كه شاد باشم و لي ياد آوري نكردند كه" ميترا ، چيزهايي كه مهربونت بهت گفت رو فراموش نكن تا بزرگ بشي تا به حساب بيارنت تا ميترا بشي" و الان ميترا هستم ، مدتهاست كه ميترا هستم و چقدر دير حرفاتو به خاطر آوردم ولي خوشحالم خوشحالم كه دارم كم كم به خاطر ميارم ... خدا جونم مثل همون روزا شدم مثل لحظه تولد ، تمام وجودم رو ترس فراگرفته چون تازه دارم مي شنوم!!! خدايا خودت آفريديم خودت خواستي خودت هم كمكم كن...ديگه نمي ترسم مي خوام فقط ...!:)
روي ميز يك گلدون گل گذاشته كه دوتا گل خوشگل رز توشه ، يكيش زرد يكيش سرخ ، يكيشو من با كلي احساس دوستي براي شري خريدم ، يكيشو مامان شري از مدرسه آورده وكلي از زيباييش هم تعريف كردند ، ولي نمي دونم چرا هميشه با اينكه زيبايي فرم و رنگ گلها ديوونم مي كنه با ديدنشون تو دلم بغض مي كنم ، ديدنشون حرصمو در مياره و اشك تو چشمام جمع ميشه !! آره بخنديد به من ديوونه كم عقل احساساتي بخنديد ولي من دلم مي سوزه كه گلها رو مي چينند ، ناراحت ميشم كه توي گلفروشيها پراز گلهاي رنگارنگه ، غصم ميگيره كه به قيمت مرگ اونا به زندگي ، عشق و دوستامون زيبايي دوباره ميديم ، با مرگ اونا خودمون روبه بقيه ثابت مي كنيم سيلقمونو مهربونيمونو عشقمونو دوستيمونو...! اين سرنوشت اونا هست و يا ما انسانها مثل هميشه حكم قاتل همه چيز در طبيعتو داريم؟ كاش فقط به فكر رفع نيازهاي زندگيمون بوديم ولي حد ما از اين حرفا گذشته ما فقط حرص داريم ..:(
گلي كه چيده بشه ديگه هيچ وقت نمي تونه دوباره زندگي كنه ، هيچ وقت نمي تونه ...پس تروخدا اونارو به اين راحتي نچينيم ... كاش هيچ گلفروشي توي دنيا وجود نداشت ، كاش...
براي چند روز زيباييشو مي خريم و يا با هديه دادنش لذت مي بريم ولي غافل از اينكه او براي هميشه مرده ، براي هميشه ، براي هميشه ... و قرباني ترين گل دنيا ، گل رز سرخ و چه سرنوشت غم انگيزي ،
خدا جونم نمي تونم ببينم كه ... ، نمي تونم ، آخه اين آدما مگر چه گلي به سرت زدند كه اختيار هر كاري رو بهشون دادي ؟ چرا اينقدر مارو پررو كردي؟ خداجونم كسي كه بتونه گلهارو بكشه كسي كه بتونه پا رو مورچه ها بذاره كسي كه بتونه حيوونا رو براي سرگرمي شكار كنه و كسي كه بتونه هم نوع خودشو بكشه زجر بده و ظلم كنه چرا اشرف مخلوقات شد؟ چرا بهش فرصت دادي تا نابودگر باشه؟ چرا؟چرا؟
دلم براي زمين مي سوزه براي زمين و هرچر كه توش هست چون ما اومديم تا اونقدر توي خودخواهيهاي خودمون غرق بشيم كه ديگه هيچي از بقيه باقي نذاريم...
حتي از آدما... !!!
نه انگار نميشه بايد بنويسم تا احساس کنم حرفی برای نوشتن دارم! آخه اونقدر مشغوليات ذهنی دارم که آوردنشون روی کاغذ(ميترا؟!!! کاغذ نه وردپد:)) خيلی حوصله می خواد... آخه می دونيد من کارم يکطوريه که فقط آخر هفته وقتم مال خودمه و اونم بايد بين خانوادم و دوستام که نمی بينمشون تقسيمش کنم - بايد بشينم و حرفای مامانمو بشنوم (آخه کی به غير از دختر خانمی می تونه درددلهای مامانشو با حوصله بشنوه؟) تلفنهای ضروری به دوستام بزنم يک کم به خودم برسم و..و..و..اينجوری ميشه که شرمنده بلاگم ميشم البته اگر بخوايد راستشو بدونيد خيلی هم دلم نمی خواد خودمو مشغول اينترنت کنم چون به اندازه کافی براش وقت گذاشتم و اگر قرار بوده چيزهايی هم ياد بگيرم ( چه اخلاقی و پيدا کردن دوستهای خوف و ياد گرفتن کار دراينترنت)فکر کنم بيشتر از اين لازم نباشه انرژی مصرف کنم...

ديگه اینکه ماه رمضون که اومد سرماخوردگی عين خودشيرينکا سرو کلش پيدا شده و نميذاره ما يک کم خودمونو برای خدا بيشتر لوس کنيم و جاتون خالی سرفه می کنم اعلا و مدام درجه بدنم بالا و پايين ميشه و بيحال بيحال شدم و نمی تونم روزه بگيرم - خداجون بارونو بريز پايين بلکه شر اين سرماخوردگی کم بشه...:) البته خوبی مريض شدن اينه که يک روز زودتر اومدم خونه - دلم برای همه چيز تنگ شده بود خوب شد که مريض شدم :))

بعضی از تنهاييها رو با هيچی نميشه پر کرد هيچ جايگزينی نمی تونه راحتت کنه جز اينکه به هدفت برسی و پيدا کردن اون هدف که خودش يک کار سخت تر!!! به نظر من حتی اونايی که ازدواج می کنند هم به نوعی تنها هستند با اينکه خيلی کمتر احساسش می کنند چون همراه دارند ولی اون همراه هم نمی تونه همه تنهاييها رو پر کنه بلکه شايد بتونه همراه تو و دوش به دوش تو حرکت کنه و کمکی باشه برای رسيدن به هدف نهايی همون هدفی که رسيدن به اون مساويست با تنها نبودن حقيقی و من اين روزها به شدت اون تنهايی رو احساس می کنم - برام دعا کنيد:)

به نظر شما اگر لبخند به لب داشته باشم و قربون و صدقه برم ولی تو دلم کينه و رنجش باشه بهتره و يا معمولی باشم و حتی کمی اخمو ولی به دروغ نگم بخشيدمت؟ من که دومی رو ترجيح ميدم و می دونم زمان همه چيز رو درست می کنه حتی ...:)

آفرين صد آفرين دختر خوب و نازنين فرشته روی زمين:*

راستی توفيق اجباری حاصل شده و من دارم کتاب خط سوم دوست جونم که پيشم مونده رو می خونم توصيه می کنم بخونيد و لذت ببريد و در ضمن خيلی خوشحال ميشم اگر سايت و يا کتاب بخصوصی گار در مورد رقص سماع می شناسيد به من پيشنهاد بديد شديدا دوست دارم بيشتر در موردش بدونم و ... نه به خاطر اينکه جوزده شدم و دلم می خواد ادا آدمهايی بخصوصی رو در بيارم نه اصلا- ولی دلم ميخواد بدونم گذشتگان عرفانی ما ( شمس تبريزی و مولانا)چرا اينقدر به دانستن آن ( در حد نمازهای پنج گانه و روزه ماه رمضان) تاکيد کردند...ممنون:)

خب فکر کنم زياد وراجی کردم بهتره برم و به کارهام برسم - دوستتون دارم:)