Sunday, June 10, 2012

می دونيد دلم چی می خواد ؟ يک عالمه سرما که مجبور باشم بيشتر از وزن خودم لباس بپوشم ولی باز هم بلرزم ! شايد آرزوی خنده داری باشه ولی واقعا دلم می خواد زمستون هر چه زودتر بياد ... با اينکه عاشق پاييز و رنگهای خوشگلشم ولی دلم می خواد زود تموم بشه ! شايد هم يکجور فرار از زمانه ؟آره فرار از پاييز برای اينکه زمستون بياد ! شايد هم چون احساس می کنم که قراره يک اتفاق در زمستون برام بيافته که فکر کنم خوب باشه! شايد هم چون هميشه زمستون رو خيلی دوست داشتم بااينکه نقطه مقابل فصل تفلد خودمه!:)

بهناز شهرزاد افسانه فروغ معين اردلان محسن يادتونه اون روز برفی که قرار کوه داشتيم و از ميون همه بچه ها فقط ما چند تا اومده بوديم سر قرار چون تا شب قبلش هوا خيلی خوب بود! دخترا يادتونه چقدر مثل خوشحالا توی بلوار چمران دويديم و با ذوق می خنديديم؟يادتونه پسرا مثل هميشه هی نمی گفتن هيس يواش زشته ؟(خب چون هيچ کسی تو خيابونا نبود) وقتی قرارشد بعد از خوردن صبحونه بريم شهرک گلستان برف بازی هممون کلی ذوق اردلانو کرديم نه ببخشيد ذوق ماشين اردلانو کرديم و توی ماشين کلی براش گفتيم اردلان اردلان اردلان اونم خوشش اومده بود و تندتر گاز می داد:)) و تند تند برامون سی دی عوض می کرد ۰ با اون ضبط سی دی دار کنترل دارش:)) وای که چقدر خوش گذشت چقدر ورجه وورجه کرديم چه آدم برفی باحالی ساختيم من هم که داشتم خودمو زير برفا مدفون می کردم و ادای آدمای مرده رو در مياوردم اين شهرزاد خانم نازنازی هم هی می گفت نکن می ترسم:)) افسانه و بهناز هم می خنديدن:)) بابا ما عين برف نديده ها بوديم خب خيلی هم نديدیم چون شيراز کم برف مياد و سال قبلش هم اصلا برف نيومده بود...گلوله برف بود که از آسمون می باريد و معين که عين گلوله شليک شده اينور و اونور می دويد و ما چشمامون داشت از تعجب چهارتا می شد آخه اول بازی اردلانو معين خيلی متشخص ايستاده بودند ولی بعد...:)) مامورای شهرداری برفای درختای بلوارو می تکوندند تا شاخه هاشون نشکنند و من که رفته بودم و در ختارو رو سر خودم می تکوندم فرياد می کشيدم نهههههه اين چند تا مال ما باشهههه بذاريد ما برفاشونو بتکونيم بعد هم با چند تا دختر گروه رفتيم زير درختايی که برای ما گذاشته بودن و و شروع کرديم به تکون دادنشون رو سر خودمون و مثل بچه ها از ته دل می خنديديم بدون اينکه ذره ای غم به دلامون باشه آخر زندگی آخر رهايی آخر شادی آخر دوستی... اردلانو مجبور کرديم ضبطو روشن کنه و طبفق معمول ...:)) بعد که ديگه داشتيم از شدت برف بازی و خستگی می مرديم:)) بچه ها اومدن درخونه ما و مامان برامون چايی آورد همشون می گفتن خيلی چاييه چسبيد بهمون... !!!يک دنيا خاطره و يک روز که هرگز يادم نميره با کلی عکس اضافه... تازه وقتی رفتيم خونه هامون و ظهر آنالاين شديم من سريع صفحه برفی ياهو مسنجرو آوردم و برای همشون گلوله برفی پرتاب می کردم و با زهم خنده ...:)) اردلان که اونجا جرات نداشت خيلی درگير برف بازی بشه چون می ترسيد کتک بحوره توی ياهو خوب جرات پيدا کرده بود:)))
من زمستون می خواااااااام من سرما می خوااااااااااام انگار وقتی سرما مياد قدر گرمای دلامون رو بيشتر می دونيم و مهربونتر ميشيم آره من همون صميميت دوست داشتنيو می خوام شايد هم چون سرده گرمای دل همديگرو بيشتر احساس می کنيم ...دلاتون هميشه گرم باشه:)

No comments:

Post a Comment