Sunday, June 10, 2012

خب خب خب من دوباره اومدم...ديروز رها خانمی خوشگلم می گفت که ميترا ديگه ژيوار اون حال و هوا رو نداره گفتم غمگين شده ؟هر روز آپديت نميشه؟خصوصی شده؟ چی شده؟ گفت نمی دونم انگار برگاش ريخته شايد هم داره دوباره گل ميده ...نمی دونم ميترا!!!! منم جواب دادم که رها خانمی باور کن اين حرفا حرفای دلمه بدون هيچ تحميلی البته چرا خودم هم احساس می کنم مقداری دچار خودسانسوری شدم ولی اين گذراست و به يک شرايط متعادل برسم دوباره همون ميتراميشم نمی دونم شايد هم نشم  اصلا شايد لازم باشه که ديگه اون ميترا نباشم...می دونيد چيه اصلا چرا با تغيير مخالفيم؟ چرا همش می خوايم ثابت و راکد بمونيم چرا نبايد عوض بشيم چرا با تغيير کردنت مخالفت می کنند؟ منظورم رها خانمی نيستا اون که دوست مهربونمه و ميدونم فقط نگرانم ميشه- نه اصلا منظورم رها نيست دارم آدما رو ميگم ..ديديد حاضر نيستند يک کم شرايط زندگيشونو به هر دليلی عوض کنند(حتی تغيير دکور خونه هاشون) و ميگن از اونی که داريم راضی هستيم البته قناعت خيلی خوبه ولی هدفهای بزرگ در سر پرورندن هم خودش عالمی داره پيشرفت لذتبخشه و تغيير مثبت چه مادی و چه معنوی لذتبخشه - نيست؟ من که خيلی احساس می کنم توی هدفهای بزرگتری  دست و پا ميزنم و حتی اومدن و شکل گرفتن اون هدفها گاهی بهم اين احساسو ميده که خيلی از زندگی عقبم و کلی تو خودم فرو ميرم ولی باز هم ميگم درست ميشه يعنی بايد بشه چون من دلم ميخواد اين زندگيو ادامه بدم -البته نه اينکه غر نزنما يا کم نيارما و يا از زندگی بدم نيادا چرا بابا برای منم خيلی پيش مياد همين الانم تو يکيش دارم دست و پا ميزنم ( يک چيزی تو مايه های خر تو گل فرو رفتن:)و حسابی حالمو گرفته ولی باز هم دلم ميخواد ادامه بدم چون زندگی برام پر انگيزه های قشنگ زندگی شده که فکر کنم مهمترين اون انگيزه ها و بوجود اومدنشون- اومدن  يک عدد مهربون (ازنوع خرس منظورم نيستا:))به زندگيم باشه که شايد خودش هم ندونه چقدر زندگی رو برام زيباتر کرده و  دلم رو از عشق و اميد و عسل:)) پر کرده..مهسی عزيزم:* ...بابا بی خيال بعد از چند روز ننوشتن اين حرفای مهرسردی (به قول مامانم:))رو نبايد زد بايد سلام عليک و روبوسی کرد و شيرينی خورد:)) راستيييييی حرف خوردن پيش اوردم ياد ماه رمضون افتادم  می بينيد چه زود ماه رمضون گذشت؟ اين ماه رمضون به من بيشتر از هر سالی مزه داد چون خيلی فکرهای خوب تو سرم چرخ خورد و ميخوام و سعی ميکنم که به نتيجه برسونمشون و کلی آرزوهای خوشگل برای بقيه و خودم داشتم و کلی خدا تو مهمونی امسال تحويلم گرفت و لوسم کرد و نازمو خريد -کلی به مهربونم نزديکتر شدم(همون که خرس نيستا:)) - کلی خونه شری اينا موقع افطار از دست سرو صدای فرهاد( داداش شهرزاد) و محسن دوست فرهاد خنديدم و حرص خورديم و کلی غذاهای خوشمزه نوش جان کرديم و به قول محسن وقتی که داشتم ميومدم خونه: ميترا ديگه هيچی باقی نذاشتيا همه رو خوردی حالا می خوای بری خونه:)) جالب بود آخه دو نفر به خونواده شری اينا اضافه شده بودند(من و محسن مهمون خونه دوست جونم بوديم) و هرورز موقع استراحت بين کاری يا دعوا می کرديم يا می خنديديم يا شيطونی و سرو صدا ( داداش بزرگه شری فکر کنم اگه دلش ميومد آرزوی مرگمونو می کرد انگار نه انگار من وشری بزرگتريم و بايد به داداشيها بگيم هيس تازه خودمن هم همراه افسانه پا به پاشون شيطونی ميکرديم:)) و يا بخور بخور - اسم فاميل - آشپزی - ظرف شستن و ...من عادت ندارم سحری بخورم و فقط برای سلام احوالپرسی با خدا بيدار ميشم  برای همين آخر شب يک چيزی می خورم و خلاصه بخور بخورهای آخر شبمون هم قشنگ و به ياد موندنی بود ...محسن - فرهاد توروخدا اگه اينجارو می خونيد سال ديگه اگر بازهم دور هم جمع شديم اين همه سر سفره افطاری اذيتمون نکنيد گناه داره ها خدا دوستون نداره ها شکلات بخرم براتون خوب ميشيد؟:)) ای شيطونکای کوچولو:))...يک چيز خنده دارتر اين روزها حرف زدن شری هستش که بايد براتون تعريف کنم يکوقت بی نصيب نمونيد:)) می دونيد چيه اين دوست ما عادت کرده هر چی می خواد بگه علاوه بر استفاده از کلمات برای جمله سازی يک مشت صداهای عجيب غريب و حرکات وحشتناکتر قاتی حرف زدنش می کنه و بيشتر از همه هم خودش می خنده:)) نه بابا مسخره نمی کنم خالی هم نمی بندم بايد ببينيدش تا بفهميد من چی ميگم مثلا اگه می خواد بگه مهسا خيلی غذا می خورد در کنارش هم چشمهاشو يک جور وحشتناکی به هم ميزنه( که عمل جويدن رو نشون بده اونم با چشم ) و در کنارش هم ميگه مهسا خا خا خا غذا می خورد حالا ببينيد خدا چه صبری به من داده که انواع و اقسام صداها( خاش - خاو-خج - پچ پچ - هاو -ی ی ی  هام هام -گومبولی- گادالاديبالاگابا - ش ش ش ش - بومب - پررررر و چيزهای ديگه که به علت عفت کلام از نوشتنشون معذورم:)) و انواع و اقسام حرکات موزون و ناموزون  ميميک صورت ( مخصوصا چشم:)) را می بينم و بايد هم نخندم و هم اعتراض نکنم:)) حالا محسن و فرهاد ميگن يادت رفت بگی موقعی که سر سفره يک چيزی تعريف می کنه می خنده چه شکلی ميشه:)):)):)) شری بهم گفته اگه درباره من بنويسی می کشمت اگر کشته شدم بدونيد که شهرزاد از سر زورآمدگی و حرافی منو کشته ...خب حالا نميخواد اين شکلی بشی شوخی می کنم باهات - همه می دونند که منم که مشکل دارم نه تو:))

خلاصه اينم از ماه رمضون امسال ما که داره روزهای آخرش مياد با کلی خاطره های قشنگ و يک دل که لبريز از...الهی که به آرزوهاتون برسيد و منم ماه رمضون آينده يک سری حرف براتون دارم که اگه عمری باشه حتما چيزهای جالبی می خونيد:)

No comments:

Post a Comment