Sunday, June 10, 2012

من دارم دیوونه میشم این مازیار چند روز پیش پسورد وبلاگو عوض کرده که ولی اونقدر عجیبه که حتی خودشم نمی تونه گاهی وارد بشه چون ارور میده چه برسه به من بدبخت وای چرا نمیشهههههههههههههههههه:(
مازیار مگه دستم بهت نرسه....!همیشه ساعت یک شب مطلب رفته بودا(به قول خنگولک ،میترا=پرنده شب:) حالا ظهر شده و من هنوز نتونستن پابلیش کنم:))
++++
کی گفته مازیار نمی خواد بنویسه؟ بابا او فقط نوشت عزت همتون زیاد ننوشت که بدرود:)) بعد هم من در مورد مطلب دو روز پیش و حرفای اردلان کلی حرف داشتم که همه رو قورت دادم و ...فقط اینو میگم : مرگ بر برداشت!
++++
دیشب پیش دوستم بود ، تنها بودش ، رفته بودم پیشش که آقا دزده نخورتم ، آقا خودش کلی از من شجاعتره وای ولی چقدر کیف داد که بترسی ولی نخوای به روی خودت بیاری:)))
خلاصه منم دیدم شرمنده اخلاق شما میشم به مازی زنگ زدم گفتم یک عکس بذار تو وبلاگ جای مطلب امشبم...من فردا مطلب می نویسم...آقا هم برام عکس گذاشته !!! از بس سخته خودم هم تومعنیش موندم چه برسه به دوستیای طفلیم:))
نظر من در مورد عکس؟ خب موضوع عجیبی داره (خدا بگم چکارت کنه مازیار، این مازیار خیلی بدجنسه باید حسابشو برسم:))
-مردگان مارا می بینند!!!!!!!!!!!!!(مامان من می ترسممممممممممم الان داره اصغر لنگ منو نگاه میکنه:))
-یک صحنه از یک فیلم ترسناک(از اونایی که من می ترسم):))
-بازگشت یک اسکلت(گودزیلا؟!!!)
-له کردن آدمها به جای پشه بوسیله کتاب بزرگ تاریخ!
-سرنوشت از پیش تعیین شده ما آدمها= جبر
- دو سه تا از دوستان به آدم کنار عکس توجه کرده بودند که خیلی برام جالب بود(یک چیزی تو مایه های آفریییییین)... توجیه من از این فرد؟ والا به خدا نمی دونم ، من مقصر نیستم که او اونجا اومده شاید تصویرگر اشتباهی اونو جا گذاشته!
...
نظرهای بچه ها خیلی جالب بود خیلی جالبتر از تفسیر من مخصوصا ----> که یاد شب امتحان افتاده بودند:))! توصیه میکنم دوباره اگه دوست دارید نظرخواهی رو بخونید من که لذت بردم(مخصوصا شاهد عزیز:).
....
++++
امروز صبح وقتی از خونه دوستم برگشتم ،وقتی خودمو توی آینه نگاه کردم خاله نق نقو رو دیدم با موهای ژولیده و بهم ریخته ، یک پیراهن گشاد تنش با سینه های آویزون ،غبغب سه کیلو ، شکم ورقلمبیده ، یک خال گوشتی روی دماغش ، دندونای عملی ، چشماشو بگو !!! وای وای عین خانم جادوگر :))))))...با خودم گفتم وای خداروشکر که فقط گاهی خاله نق نقو میشم اگه همیشه اینطوری بودم که می موندم رو دست مامانم تا ابد ، برای همین سریع دست بکار شدم اول تمیز کردن اتاق ، بعد حمام ، سشوار ، آرایش و رقص با لباسی تو مایه های پلو خوری...!
خاله نق نقو خیلی زود دود شد و رفت تو هوا و من دوباره شدم میترای خوشگل و تپل ! خوشحالم :))
شما چی؟ خوشحالید؟
گفتم جادوگر یاد این افتادم که ، یکبار رفته بودیم عروسی، سینا پسر داداشم رفت جلوی یک خانم خیلی ترسناک و بعد جیغ کشید و گریه که :"مامان خانم جادوگر شهر قصه ها اینجااااااااااااااااست ، توروخدا نگاه کنید چشماشو":)))) فقط مارو بگید که چطور داشتیم از خنده و ترس (از جادوگره که یهو طلسمون نکنه) می مردیم ...هیچ وقت یادم نمیره که مجبور شدم سینا رو بر خلاف میلم کتک بزنم تا دیگه چیزی نگه چون فریاد می کشید و میگفت خانم جادوگر شهر فصه ها اومدههههههه:))) ....بمیرم نمی دونید چه گریه ای میکرد اونقدر اعصابم خرد شد از اینکه مجبور شدم با کتک ساکتش کنم ، که بعدش رفتم یک گوشه و کلی گریه کردم:)) من نمی دونم فردا چطور می خوام مادر بشم البته زدم فقط رو دستشا وای الهی دستم بشکنه کی دلش میاد بزنه روی اون دستای تپل مامانی که بالای همه انگشتاش چالهای خوشگله...این سینای ما هم خیلی عجیب غریبه خیلی ...نوشی وقتی در مورد پسر گلیش حرف میزنه من همش یاد سینا میافتم شیطون ولی باهوش و شیرین زبون و اهل فکرو در عین حال نی نی...:)
وقتی کوچکتر بود همش خونشون بودم و نی نی عاشق عمش بود بهم میگفت عمه تاته( سینا به کتاب می گفت تاته و من چون زیاد کتاب می خوندم بهم میگفته عمه تاته و منم قند تو دلم آب میشد) ...یک روز مفصل در موردش براتون میگم...
فعلا.

No comments:

Post a Comment