Sunday, June 10, 2012

روش نوشته ۵۰ سال موسيقی قديمی ايرانی دوباره چشمهام برق ميزنه و با خوشحالی سی دی رو ميذارم و مديا پلير و...از دوست داشتنی ترين هديه هايی است که تاحالا گرفتم ...دلم ميخواد اونقدر گوشش بدم تا همه آهنگاشو حفظ بشم و برای تنهاييهام همدمی هميشگی درست کنم

سيمين بری گل پيکری آره...از ماه و گل زيباتری آری...همچون پری افسونگری آری...ديوانه رويت منم چه خواهی ازمن...سرگشته کويت منم نداری خبر از من...هر شب که ماه در آسمان گردد عيان دامن فشان...گويم با او راز نهان که با من چها کردی به جانم جفا کردی...هم جان و هم جانانه ای اما...در دلبری افسانه ای اما...اما زمن بيگانه ای اما...و...و...

خيلی آهنگ قشنگيه با لذت چندين بار گوش ميدم علاقه عجيبی به آهنگای قديمی دارم و حال و هواشونو خيلی دوست دارم توشون يک پاکی و صداقت دوست داشتنی موج ميزنه که هيچ جا پيداش نمی کنی البته بگم که من از همه نوع موسيقی خوشم مياد و اصلا خودمو محدود نمی کنم ولی حس آهنگای قديمی خودمون رو بيشتر از هر نوايی دوست دارم ...

من نيازم تورو هر روز ديدنه...از لبات دوست دارم شنيدنه...بابا ما هم پاک عاشق شديم رفت اونم ميترای يک دنده ميترای غد ميترای بدبين به پسرا ميترای...گاهی فکر می کنم اگر کسی يکبا رهم طعم اين شيرين تلخو چشيده باشه می تونه بفهمه من تو چه حاليم ...که چقدر وقتها دلم ميخواد فکر کنم.. احساس کنم و عشق رو با تمام وجود تنفس کنم و لازم نباشه جواب پس بدم و يا زير ذره بين باشم ...بابا منم آدمم منم می تونم گاهی مال خودم باشم و به خودم و تنهاييهام برسم و برای اونچه که دلم ميخواد تلاش کنم و مدام سرزنش نشم که آره تو بقيه رو يادت رفته!!!! و يا چرا هستی ولی ميگی نيستی!! آقا جان باور کنيد من نيستم نيستم من الان گم شده ام غرق شده ام و دارم خودمو جستجو می کنم ...بعد هم چرا عشق اينقدر توی ذهن ما آدما پست مياد و سعی به خاطرش و يا فکر درباره اونو نفی می کنيم؟!!!! تروخدا اگر ذره ای دوستم داريد درکم کنيد اونايی که صميمی ترند با من می دونند که زندگی من خيلی هم عادی و معمولی تا حالا نگذشته و همين الانم درگير خيلی چيزای ديگه هستم و در کنارش بايد به زندگی آيندم و حسی که تو وجودم هر لحظه بيشتر ريشه می کنه فکر کنم چون ديگه بچه نيستم که فقط احساساتی بشم و کورکورانه دوست داشته باشم نه ديگه از من اين عاشق پيشگيها گذشته و وقت خطا کردن هم ندارم فقط بايد فکر کنم ..گاهی فکر می کنم چطور شهرزاد آزاده و شبنم(دوست قديمی مدرسه) و بقيه دوستام اينقدر منو تحمل می کنند و صداشون در نمياد گاهی خيلی خجالت می کشم که براشون حرف بزنم به خدا راست ميگم وقتی احساس می کنم با حرف زدن من اشک تو چشماشون جمع ميشه از خودم متنفر ميشم و ميگم ميترا آخه چقدر خودخواهی آخه چقدر؟ اون شب که داشتم با شهرزاد حرف ميزدم دلم ميخواست اونقدر ببوسمش که از حال برم چون احساس می کردم هيچی به اندازه بودنش منو شاد نمی کنه کاش اون برای خيلی از شماها که از من شاکی هستيد بگه من چقدر متفاوت شدم و زمان لازم دارم...بابا چی ميشد من اصلا بی عقل به دنيا می اومدم و لازم نبود تفکر کنم و فقط انجام ميدادم ولی فکر نه!!! اصلا يک چيز ديگه چرا هميشه وقتی اين حرفارو ميزنی فکر می کنيد الان بساط غصه خوردن پهنه ؟!!! نه آقا جان اشتباهه به خدا حرف من اين نيست کاش يک کم انشای خوبی داشتم و می تونستم منظورمو راحت بگم...اصلا من چرا دارم اينجا اين حرفارو ميزنم؟ چرا؟ مگه بقيه ميگن؟آره؟ ميترا بس نمی کنی؟

نه بس نمی کنم من می تونستم وقتی بلاگمو بستم برم يک جای ديگه بنويسم ولی دلم نمی خواست اينکارو کنم يکبار کردم کافی بود (خيلی وقت پيش) دلم می خواست اگر قراره بنويسم توی ژيوار بنويسم ولی ژيوار شده بايگانی اطلاعات برای فضولی و وراجی يک مشت بيکار...

الان بايد آزاده باشه که بگه ميترا حرص نخور و کلی قلقلکت بده و بگه بابا بی خيال حرف بقيه تو که خودت هميشه می گفتی گاهی بايد نشنيد پس چرا الان اينطوری شدی؟چرا؟ و من ديگه لازم نباشه سکوت کنم و همه چيزو بريزم بيرون و اون با حوصله گوش بده و....

اگر هم بخوام از اونی که دوسش دارم بگم که واويلا اينجا ديگه سوزن بندازی پايين نمياد و بايد جواب خودمو هم پس بدم والا به خدا گاهی دلم ميخواد بگم اگر می نويسم تنهام معنيش اين نيست که اونو ندارم ولی ننوشتن درباره تو بهتر از نوشتنه خودتم می دونی چرا و منم می دونم...

از غم هجر مکن ناله و فرياد که دوش...زده ام فالی که فرياد رسی می آيد

بابا اصلا بی خيال ميترا بی خيال مثل هميشه ...چاره ديگه ای هم هست؟

No comments:

Post a Comment